خوش آمدید

امیدوارم از مطالب وبلاگ استفاده نمائید.

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

عكس ها وخاطرات 22 بهمن 1357

قبل از 22 بهمن 1357





15 شهريور 1356 به خدمت سربازي اعزام شدم دوارن 4 ماه آموزشي را در پادگان شاهرود بودم و از انجا كه خيلي تيزو بز بودم تقريبا همه كاري درپادگان آموزشي ميكردم منو مسئول نوشتن كارت پايان خدمت وكمك تقسيم سربازها كردند و اون بچه هاي را كه ميشناختم گوشه كارتشان نعمتي را نوشتم . وچون با افسر تقسيم با هم بوديم خودم و چند نفر از بچه ها را بعداز آموزشي به تهران منتقل كرديم كه با خيلي از بچه ها آشنا شدم. منجمله سيد مهدي كمال ، ماشاالله امامي وعلي حدادي و واقعا خيلي شلوق بوديم پادگان جي را رو سرمان گذاشته بوديم حتي به ما ميگفتند سه تفنگدار. تااينكه اين مدت خدمت يك پاي من تو ركن دو بود. خدا خيرش بدهد آقاي فصيحي را آدم خوبي مي گفت نعمتي تو با كي دوستي، از كجا دستور ميگيري؟ تو با كيا رفيقي؟مهدي كمال از آنجا كه رنگ فروش بو و اسپري رنگ هم داشتند پادگان شعر مينوشت. يك شب قرار شد مردم الله واكبر بگويند . من وعلي حدادي توي پادگان توي تاريكي شروع كرديم به الله و اكبر گفتن كه سرگروهبان داشتيم اگر هست خدا حفظش كند. صداي ما را شناخت و گفت حسن علي بيائيد اينجا . مارفتيم پيشش و دست مارا گرفت گفت بريم پيش تمسار انموقع تيمسار كتاني بود ناگفته نماند مارا تا جلو درب ستاد كشان كشان برد . تا اينكه جلو درب ما رها كرد.من هفته اي نبود كه به ركن دو احضار نشوم . روراست من خيلي شيطان بوم . توي اون بلبشو مملكت توي پارك موتوري پادگان بيسم جيپ روسي را روشن كرد و روي فركانسي كه ارتباط انجام ميشد پيامي فرستادم گفتم ديگه كار ارتش تمام و ديگر تلاش نكنيد . فطع كردم . و انصافا خودم از اين كارم خيلي ترسيدم و بعد آن رفتم طرف آسايشگاه و از جلو درب دفتر قرارگاه رد شدم ببينم چه خبر كه ديدم همچي بهم ريخته و آقاي حيدري مسئول بيسيم مثل خودم ترك بود. تامنو ديد گفت نعمتي چز تو هيچكي نمي تونه باشه صدا صداي تو بود. و انصافا به كسي جيزي نگفت. تا اينكه ما روز 20 بهمن 1357 از پادگان جي فرار كرديم و روز 21بهمن از صبح توي خيابانها بوديم يگير ببند وبكش بكش بود. بعد از ظهر ازخيابان امام خميني (خيابان سپه) بسمت ميدان حر (باغ شاه سابق) در حركت بوديم گلوله اي بطرف ما شليك شد كه دقيقا از روبري صورت من و علي خواهر زاده ام (ايشان الان جزء شيميائي شده هاي زمان جنگ هستند) صوت كشيد رد شد و شيشه سمت راننده خورد شد و بعداز ظهر بود تو توي كوچه فرشته درب خانه آقاي كمال ككتل مولوتف درست ميكرديم و داخل پادگان حر (باغ شاه سابق ) مي انداختيم و وضع بدي بود از زمين و آسمان گلوله مي باريد. تااينكه ساعت حدودا 2 يا 3 بود. چون آن موقع زمان معني نداشت پادگان حر سقوط كرد و ما داخل شديم و من رفتم سراغ هيليكوپتر خواستم روشن كنم (چون هميشه دنبال چنين فرصتي بود چون قبل از سربازي هيليكوتر ساخته بودم ) بعد فكر كردم كافي اين هيولا را روشن كنم وبعد مردم فكر كنند خلبان يا نظامي هست ميخواهد فرار كند و آنموقع ببندند به رگبار. چند اصلحه برداشتيم رفتيم به طرف پادگان خودمان پادگان سي متري جي و پس از ساعتي توانستيم داخل پادگان بشويم و از آنجائي كه به پادگان آشنابوديم با مهدي كمال و ماشاالله امامي و احمد كمال رفتيم سراغ انبار اصله و قفلها را با گلوله باز كرديم و مردم تمام اصلحه ها بردند. وبعد از پادگان جي گفتند بايد بريم جام جم راديو تلوزيون در خطر.و تا ساعت حدود دوازده و سي دقيقه آنجا بوديم وبعد به طرف خيابان پاسدارا ن( سلطتنت آباد) را ه افتاديم و متاسفانه از داخل پادگان لجستيك ارتش خودرو ما را به رگبار بستند. كه حدود بيست الي سي تير به خودرو اصابت كرد. و يادم هست فقط آن لحظه مهدي كمال گفت حسن سوختم. كه هيچ موقع آن لحظه را فراموش نمي كنم. ومن بلافاصله نشستم پشت فرمان و رفتم بطرف بيمارستان ايران مهر و مهدي را با برانكار فرستادم داخل و بچه هاي بيمارستان گفتند زود ماشينت را آماده كن ببرشان بيمارستان شهدا (تجريش سابق) چون لاستيك ماشين تير خورده بود پنچر بود و آن لحظه احمدكمال گفت من خودم ميرم توبيمارستان و شما زاپاس را عوض كن و ديدم احمد تا نزديك درب بيمارستان رسيد مثل آمهاي بادكنكي بادش خالي شد و افتاد چون ايشان خيلي بيشتر از برادرش مهدي تير خورده بود. چون خوشبختانه به نخاء اصابت نكرده بود و فقط روده هاش بهم ريخته بود تا آنجا كه خون داشت راه رفت ولي بعدا بيهوش شد و برانكارد اورديم ايشان برديم داخل كه با كمي پانسمان گفتند خودت بايد ببري بيمارستان شهد كه خوشبختانه يك امبولانس بي درب و پيكر رسيد و اين دو مجروح رابه بيمارستان ببرد و اينها را داخل آمبولانس گجاشتيم و آنها جلو من من هم از پشت سرشان حركت كردم و گفت كه بي درب وپيكر بود به اين دليل هوا سرد بود و ازطرفي درب آمبولانس بسته نمي شد و اين دوتا برانكارد مي آمدند دم درب و خداي بر ميگشتند و از بيمارستان ايرانمهر تا تجريش من مردم و زنده شدم چون هر لحظه امكان افتادن بود. ( البته آن موقع مردم مثل امروز اينقدر ماشيني نبودند دلشان براي هم ميسوخت ) و آمبولانس از خيابان شريعتي (جاده قديم شمران )پيچيد به طرف ميدان شهدا (تجريش) ومن هم پشت سر آمبولاس كمي هم از كنار ميرفتم مبادا بيفتند جلو ماشين من و جدول سرخيابان رانديم و با جدول برخورد كردم كه ماشين من چند دور دور خودش چرخيد و با هر بلائي بود رسيديم به بيمارستان و پچه را بستري كرديم و مانديم كه به خانواده شان چي بگيم چرا دوتا برادر تير خوردند ولي ما طوريمان نشد و رفتيم سركوچ تواي فكر بوديم كه بريم چي بگيم. تاينكه نزيك هاي صبح شد و خانواده شان نگران و آنها هم تا صبح دنبال آنها . بلاخره به خودمان جرئت داديم و رفتيم گفتيم كه آنها در بيمارستان شهدا هستند . بعد ازاينكه كمي فرصت كرديم . من تازه يادم افتاد كه ساق پايم خيلي درد ميكند و آمدم شلوارم را بالا بزنم ديدم شلوار و كفشم پرا ز خون است چون تيري كه به پايم اصابت كرده بود از درب ماشين رد شده و احتمالا سر تير پخ شده بوده و فقط ضربه شديدي به استخوان ساق پا زده بود. چندا عكسي كه ماشين را آب كش كرده بودند.و انشاالله آن كسي كه ساعت حدود بين دو تا چهار از پادگان لجستيگ به طرف ما شليك كرد زنده باشد و مردانه بيايد و بگويد كه من بودم تير اندازي كردم بلكه از مهدي كه خيلي بزرگوار هست حلاليت بطلبد.چون ايشان الان سي امين سال است كه روي ويلچير ( صندلي چرخدار) زندگي را تحمل ميكند. و اميد وارم دولت مردان هم بدانند كه اين انقلاب چه هدفي را دنبال ميكند.اين ملت را هيچي عذاب نميدهد الا سوء استفاده و تبعيض.بخدا قسم مردمان خوبي داريم البته كل دنيا مردمان خوبي هستند.

















هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر