خوش آمدید

امیدوارم از مطالب وبلاگ استفاده نمائید.

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

ما آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم ، نه به هر قیمتی زندگی کنیم.

آیا بهتر نیست برای زندگی سالم تلاش کنیم تا اینکه بنشینیم دیگران برایمان تصمیم بگیرند و از ندانم کاری ما سوء استفاده کنند و ما را به هرکاری وادار کنند. تا روزی که خودمان برای زندگیمان تصمیم نگیریم آلت دست دیگران خواهیم بود پس فکر و اندیشه را بکار گیریم تا اینکه خود راهمان را انتخاب کنیم و از نفوذ بد اندیشان جلوگیری کنیم ما می توانیم چون توانمندیم و ارزش انسان به رفتار و کردار خودش است پس می گوئیم که ما آمده ایم زندگی کنیم، نه به هر قیمتی زندگی کنیم

شمع فرشته

شمع فرشته !

مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏اش را بسيار دوست ميداشت.
دخترک به بيماري سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتي‏اش را دوباره به دست بياورد، هرچه پول داشت براي درمان او خرج کرد ولي بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه اش را بست و گوشه‏گير شد.
با هيچکس صحبت نميکرد و سرکار نميرفت. دوستان و آشنايانش خيلي سعي کردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند.
شبي پدر روياي عجيبي ديد.
ديد که در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان کوچک در جاده‏اي طلائي به‏سوي کاخي مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز يکي روشن بود.
مرد وقتي جلوتر رفت، ديد فرشته‏اي که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است.
پدر فرشته غمگين را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسيد: دلبندم، چرا غمگيني؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هروقت شمع من روشن ميشود، اشکهاي تو آنرا خاموش ميکند و هروقت دلتنگ ميشوي، من هم غمگين ميشوم.
پدر در حالي که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پريد.
اشکهايش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگي عادي خود بازگشت

سنگ تراش

سنگ تراش !
(ارسال توسط دوست خوبمون مرتضی)

روزي، سنگتراشي که از کار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميکرد، از نزديکي خانه بازرگاني رد ميشد.
در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر ثروتمند است!
و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در يک لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر ميکرد که از همه قدرتمندتر است.
تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به حاکم احترام ميگذارند حتي بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم بودم، آن وقت از همه قويتر ميشدم! در همان لحظه، او تبديل به حاکم مقتدر شهر شد.
در حالي که روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم ميکردند.
احساس کرد که نور خورشيد او را مي‏آزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت.
پس با خود انديشيد که نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد.
کمي نگذشته بود که بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد.
اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد.
ولي وقتي به نزديکي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.
با خود گفت که قويترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.
همانطور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدائي را شنيد و احساس کرد که دارد خرد ميشود.
نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است!